زلف او برده قرار خاطر از من يادگاري |
من هم از آن زلف دارم يادگاري بيقراري |
روزگاري دست در زلف پريشان توام بود |
حاليا پامالم از دست پريشان روزگاري |
چشم پروين فلک از آفتابي خيره گردد |
ماه من در چشم من بين شيوه شب زنده داري |
خود چو آهو گشتم از مردم فراري تاکنم رام |
آهوي چشم تو اي آهوي از مردم فراري |
گر نمي آئي بميرم زانکه مرگ بي امان را |
بر سر بالين من جنگ است با چشم انتظاري |
خونبهائي کز تو خواهم گر به خاک من گذشتي |
طره مشکين پريشان کن به رسم سوگواري |
شهرياري غزل شايسته من باشد و بس |
غير من کس را در اين کشور نشايد شهرياري |